یک رمان عاشقانه تابستانی

چیزی در عصرهای طولانی و گرم تابستان و رخوت و آهستگی زمان هست که خواندن رمان عاشقانه را آسان می کند. هر سال بی تابانه منتظر تابستانم تا آن رمان عاشقانه بی نقص را بخوانم. یک رمان عاشقانه کامل باید همه چیز داشته باشد: نثری استثنایی، موقعیتی کامل، شخصیت های واقعی، گفتگوهای جذاب، فلسفه، شعر و زیبایی. برای من، هر چیزی از “بازدید دوباره برایدزهد”، “باز مانده روز” تا “فرنی و زوئی” در دسته‌بندی رمان‌های عاشقانه بزرگ جای می‌گیرد.

امسال، کتابی که مدت‌هاست در لیست خواندن من بود، متحیرم کرد. “در آستانه” نوشته ایوان تورگنیف.

تورگنیف هیچگاه در ذهن من نویسنده رمان های عاشقانه نبوده است. شاید نگاه جدی اش در پرتره های باقی مانده از او یا تمجید نویسندگان بزرگ که او را الگوی خود می دانند و یا شاید میراث ادبیات روسی باعث چنین تصوری است. ارنست همینگوی درباره او می گوید: “برای من، تورگنیف بزرگترین نویسنده‌ای است که تا به حال وجود داشته است.” اگر برای خواندن تورگنیف به انگیزه نیاز باشد، همین جمله همینگوی کافی است.

داستان، در آستانه جنگ کریمه در یک ویلای روسی نزدیک مسکو اتفاق می‌افتد، جایی که خانواده آرتمیوویچ زندگی می‌کنند. دختری جوان به نام یلنا در کنار مادری افسرده و پدری غایب که به نظر می‌رسد درگیر رابطه ای دیگر است، به همراه شوبین، جوانی که از کودکی سرپرستی اش را به عهده گرفته اند در این خانه زندگی می‌کنند، و همچنین بِرسِنیف، دوست شوبین که دانشجوست.

توصیف شخصیت‌های تورگنیف بسیار گیراست. یلنای داستان را اینگونه تعریف می کند:

“ضعف او را به خشم می آورد، حماقت او را عصبانی می کرد، و دروغ در نظر او “تا ابد و برای همیشه” بی‌عفو می‌ماند. درخواست هایش به چیزی ختم نمی شد؛ حتی دعاهایش گهگاه با سرزنش همراه می‌شدند. کافی بود که یک نفر احترام او را از دست بدهد، تا او به سرعت، اغلب خیلی زود، حکم بدهد، و آن شخص برای او دیگر وجود نداشته باشد. هر احساسی به سرعت روی روح او نقش می‌بست؛ زندگی برای او آسان نبود.”

او مرکز توجه است. پسران در رقابت برای عشق یلنا هستند. رمان با صحنه ای آغاز می‌شود که در آن دو مرد جوان در حال گفتگو درباره فلسفه، معنای عشق، زیبایی و هنرند.

شوبین، که دانشگاه را ترک کرده و آرزو دارد مجسمه سازی به نام شود، به زندگی با رویکردی شهودی نگاه می کند و از همه چیزهای زیبا لذت می‌برد. از طرف دیگر، برسنیف که دانشجوی ممتاز دانشگاه است، با منطق استدلال می کند که عشق بدون همدلی، عشق نیست. شوبین اما، دن ژوان وار اعلام می کند که زیبایی را تنها در زنان می‌یابد. آن‌ها بحثی پرشور در مورد مسائل بزرگِ زندگی مانند هنر، زیبایی و خوشبختی را آغاز می‌کنند:

“آیا ممکن است چیزی بالاتر از خوشبختی وجود داشته باشد؟” برسنیف به آرامی گفت.

“برای مثال؟” شوبین پرسید و سپس مکث کرد.

“خب، به عنوان مثال، تو و من. ما جوان هستیم، انسانهای خوبی هستیم. بیا فرض کنیم هر کدام از ما خوشبختی را برای خودش می خواهد… اما آیا این کلمه ‘خوشبختی’  کلمه ایست که ما را به هم متصل کند، ما را برانگیزاند و ما را مجبور کند که دست به دست هم دهیم؟ آیا این کلمه، کلمه ای خودخواهانه‌ای نیست؟ منظورم این است، آیا این کلمه تجزیه کننده نیست؟”

“آیا کلماتی هستند که مردم را به هم وصل کنند؟”

“بله، و کم نیستند. همانطور که خود تو هم می‌دانی.”

“واقعاً؟ این کلمات چی هستند؟”

“خب، نظرت در مورد هنر چیست؟ – چون تو هنرمندی – و همینطور ‘وطن’، ‘علم’، ‘آزادی’، ‘عدالت’؟”

“و ‘عشق’؟” شوبین پرسید.

“عشق هم کلمه‌ای است که مردم را به هم وصل می‌کند؛ اما نه عشقی که تو به آن تشنه‌ای: نه عشق به عنوان لذت، بلکه عشق به عنوان ایثار.”

سپس اینساروفِ جوان وارد صحنه می شود، یک انقلابی دو آتشه که هر ایده‌ی محافظه‌کارانه ای را رد می‌کند. جوانی با هدفی بزرگ و تشنه‌ی عدالت، با گذشته‌ای تراژیک. فقیرتر و با وقارتر از او وجود ندارد و تمامی زندگی اش را وقف هدفی بزرگتر از خودش کرده است و درقلبش جایی برای عشق یک دختر جوان نیست و درست به همین دلایل او تبدیل به معشوقی مطلوب می شود. البته شانه‌های عریض و زیبایی‌ چهره او هم بی تاثیر نیستند.

این رمان همچنین یک سوال بزرگ‌تر را مطرح می‌کند: “آیا مردانی در میان ما خواهند بود؟” احتمالاً منظور تورگنیف از این سوال، پرسشی مرتبط با وضعیت روسیه در آن زمان بوده است. روس‌ها منتظر یک مرد واقعی در سیاست بودند. تورگنیف نگران اخلاق جامعه روسیه در زمان خود بود. جنگ کریمه اصولاً برای کنترل سرزمین مقدس، شامل اورشلیم که در آن زمان تحتِ حکومت عثمانی‌ها بود، شروع شد. روسیه تلاش می‌کرد تا قلمروِ خود را در امپراتوری عثمانی که در حالِ سقوط بود افزایش دهد و حقوق مسیحیان ارتدکسِ تحت حکومت عثمانی را حفظ کند. امپراتوری عثمانی با حمایت فرانسه و انگلیس در مقابل کشورگشایی روسیه ایستاد و این منجر به از دست دادن قدرت روسیه در منطقه شد.

اما یلنای داستان، به کدام مرد دل خواهد بست؟  یلنا به دنبال مردی است متفکر، با اصول و اخلاق گرا که می تواند با شخصیتی قوی راهبر و فرماندار بقیه باشد. جستجوی یلنا برای یافتن چنین مردی نگرانی‌های  تورگنیف در مورد جامعه روسیه را منعکس می‌کند.

شوبین برای یلنا به شوخی بیشتر شبیه است، اما برسنیف، مرد علم و منطق برای او جذاب است. او می‌تواند ساعت‌ها در مورد فلسفه صحبت کند و یلنا که از یکنواختی و بی روح بودن زندگی اش خسته است از این گفتگو ها استقبال می کند. اما در اتفاقی عجیب، در یک ملاقات دو نفره، برسنیف شروع به صحبت از دوستِ نجیب خود، اینساروف می‌کند که روس نیست اما زبان روسی را به راحتی صحبت می کند و می‌خواهد سرزمین مادری‌اش، بلغارستان را آزاد کند. او آنقدر مشغول دلربایی از یلناست که متوجه نمی شود درحال شمردن فضایل مردی دیگر برای اوست. یلنا ترغیب می‌شود که این مرد بی‌نظیر را بیشتر بشناسد ودیری نمی گذرد که یلنا واله و شیدای اینساروف می شود.

خانواده‌ یلنا با این ازدواج مخالفند، بنابراین آنها تصمیم می‌گیرند فرار کنند و به بلغارستان بروند تا به انقلابیونی بپیوندند که در انتظار اینساروف هستند. اما اینساروف دچار بیماری سختی می شود و در ونیز می‌میرد. یلنا بدون عشق و تنها می ماند. خوشبختی‌ای که برای مدت کوتاهی در زندگی اش احساس کرده بود، اکنون نابود شده است. او نمی‌خواهد به خانواده و زندگی گذشته‌اش بازگردد. او تصمیم می‌گیرد زندگی خود را وقف هدفی والاتر کند. او به بلغارستان می رود تا به انقلابیون کمک کند. برخی می‌گویند که دیده‌اند زنی در لباسی سراسر سیاه مشغولِ مراقبت از سربازان زخمی بوده است. دیگران می‌گویند، قایقی که او را به بلغارستان می برد غرق شده و هیچ نشانی از او باقی نمانده است. من دوست دارم فکر کنم که او در روزهای باقیمانده‌اش آرامش یافته یا شاید ردی از خوشبختی دیده است.

اما در مورد سوال تورگنیف “آیا مردانی در میان ما خواهند بود؟”، شوبین درنامه ای به یکی از دوستانش می‌پرسد: “به خاطر بیاور آنچه را که شبی که از ازدواج یلنا باخبر شدیم، به من گفتی، زمانی که روی تخت خواب تو نشسته بودم و با تو صحبت می‌کردم. به یاد بیاور که آن زمان پرسیدم: ‘آیا ما انسانهای واقعی اینجا خواهیم داشت؟’ و تو جواب دادی: ‘خواهیم داشت… و حالا امروز،…دوباره از تو می‌پرسم: ‘ایوار ایوانویچ عزیز، آیا مردانی خواهند آمد؟” ایوار ایوانویچ با انگشتانش رو میز ضرب گرفت و متفکرانه به دور خیره شد.

فکر نمی کنم که تورگنیف در این مورد خوشبین بوده باشد.

You Might Also Like

Leave a Reply