ترک کردم سرزمینی که سرزمین ام نبود
Ansel Adams, Sand Dunes, Sunrise, Death Valley, California, 1948
ترک کردم
سرزمینی که سرزمینام نبود
به سرزمینی رفتم که سرزمینام نبود
در کلمه پناه گرفتم، جز کتاب جایی نداشتم
تنها حرفام مالِ هیچجا نبود از تاریکی بیابان میآمد
شباهنگام خودم را نمیپوشاندم
در برابرِ خورشید خودم را نمیپوشاندم
برهنه راه میرفتم
از کجا آمدنام دیگر معنایی نداشت
به کجا رفتنام هیچکس را نگران نمیکرد
باد، به شما میگویم، تنها باد
و کمی هم شن در باد.
این شعر اِدمون ژابِس مدتهاست که در ذهن من زندگی می کند. زیبایی اش دردناک است. پژواک کلماتش در ذهن ماندگارمی شود. اولین مواجهه ام با این شعر با ترجمه ای بی نظیر از پرهام شهرجردی بود که به زیباییِ تمام شعر را از فرانسه به فارسی برگردانده بود. بعد از آن با هر بهانه ای آن را برای دوستانم فرستادم و متوجه شدم آنهایی که به هر دلیلی خانه خود را ترک کرده و به سرزمین جدیدی رفته اند، این شعر را با تمام وجود احساس می کنند.
ادمون ژابس، شاعر این شعر نیز زمانی مجبور به ترک میهن خود شد. از یک خانواده فرانسوی زبان و یهودی بود. در سال 1956، بعد از بحران کانال سوئز، و با افزایش احساسات ضد یهودی مجبور به ترک مصر شد و به فرانسه رفت. در پاریس بود که استعداد ادبی اش شکوفا شد و به شخصیتی مؤثر در صحنه ادبی فرانسه تبدیل شد.
ژابس اغلب از دیدگاه تبعید می نویسد. اگرچه او یهودی به دنیا آمده بود ولی چیز زیادی از آموزه های دینی نمی دانست. پس از تبعید در مورد هویت یهود کنجکاو شد و تبدیل به یکی از اصلی ترین راویان هولوکاست و وضعیت انسان شد. بزرگترین اثر ژابس، هفت جلد “کتاب پرسش ها” است که بین سالهای 1963 و 1973 منتشر کرد. این مجموعه ترکیبی است از شعر و فلسفه. این کتابها ساختار خاص و جذابی دارند که شامل ترکیبی از آفوریسم، اشعار، گفتوگوها و روایات میشوند و بازتابی از تجربه غربت و هزارپاره شدن کسانی هستند که ترکِ خانه و میهن می کنند.
اما خانه کجاست؟ چه چیزی یک تکه زمین را خانه می کند؟ چه چیزی به ما احساس تعلق می دهد؟ آدم هایی که در آنجا زندگی می کنند؟ زبان مشترک؟ خاطرات مشترک؟ زمان؟ اگر بیشتر عمرت را در جایی زندگی کرده باشی، آیا آنجا خانه تو می شود؟ اگر در آنجا بمیری چه؟
رضا براهنی، نویسنده ایرانی که سالها در تبعید زندگی کرد، در واپسین روزهای زندگی اش وصیت کرد که پس از مرگ در ایران به خاک سپرده شود. برای او، ایده مردن در سرزمینی بیگانه، سرزمینی که سرزمین او نبود، دردناکتر از زندگی در آن بود. شاید با خود فکر کرده بود: حالا که نمیتوانم زنده در وطن خود باشم، شاید مرده ام بتواند به سرزمین مادری سفر کند. جسم بیجانم تهدیدی نیست؛ در آنجا می آرمد بدون هیچ تهدیدی. اما در نهایت مشخص شد که رژیم استبدادی حتی از مرده او هم ترسید و آخرین آرزوی او را رد کرد. او در سرزمینی بیگانه مرد و از کجا آمدنش دیگر معنایی نداشت و به کجا رفتنش، هیچکس را نگران نمی کرد.
اِدمون ژابس هم به سرزمینی رفت که مال او نبود، برهنه چون باد درمیان بیابان می رفت. رفتن به سرزمین دیگر، از ما چه می سازد؟ مهاجر، تبعیدی، پناهنده، غریب؟ امیر احمدی آریان در مقاله ای عمیق، زیبا و صادقانه، نگاهی نو به این موضوع دارد: «شاید زبان انگلیسی، زبان نهایی مستعمره نشینان، نتواند بیان کننده کلمهای باشد که افرادی مثل من تجربه می کنند. بنابراین به زبان فارسی، زبان دیگری که میدانم، بازگشتم تا شاید این زبان قدیمیِ امپراتوریهای افول کرده و شاعران عالی مقام، نام بهتری به من بدهد.» او در نهایت تصمیم میگیرد که «در زبان فارسی، کلمهای به نام (آواره) وجود دارد که معادل دقیقی در زبان انگلیسی ندارد.» سپس او از نویسنده بزرگ ایرانی، غلامحسین ساعدی نقل قول میکند:
آواره انتخابی ندارد. او مجبور است هر پناهی را بپذیرد. او در زندان است با آب و هوایی خوب و غذاهایی لذیذ و لباسهایی زیبا. او یک غریبه است، از درون مرده، گمشده، خسته، گیج، بیگانه، ضعیف، عصبی و لرزان. پاهایش لب چاه است و دائماً از خود میپرسد که چرا هنوز نپریده است […] در مقابل، مهاجر امیدوار است. او فکر میکند شوک را پشت سر گذاشته است. او لبخند می زند. شوخی میکند. سلیقه غذایی و شناخت رنگهایش را توسعه می دهد. برای تعادل بدنش ویتامین میخورد، به موزه می رود، به سینما میرود، پیادهروی میکند، کراوات میبندد و در پارکها وقت میگذراند. او فکر میکند ریشههای جدیدی دوانده است و نمیداند که حتی مستحکمترین درختان، بعد از یکبار ریشه کن شدن، به پژمردن و مردن محکومند.”
آیا ادمون ژابس نیز یک آواره بود؟ آیا منظور او از کمی شن در باد همین است؟ ژابس در نوشته هایش، زبان را نوعی تبعید میداند، جایی که کلمات و معانی دائم در حال تغییر و گریزان هستند. ژابس باور داشت که زبان جایی است برای اشتیاق و گریز، جایی که ما همواره سعی میکنیم به دنیای اطرافمان معنی ببخشیم اما هربار با محدودیتها و ابهام کلمات روبرو میشویم.
در یک مصاحبه که اولین بار در روزنامه لس آنجلس تایمز (1 دسامبر 1982) منتشر شد، میگوید:
سرانجام، به تدریج متوجه شدم که یهود به مدت هزاران سال میهن واقعی نداشته، چون هر بار مجبور شده به جای دیگری برود. و او چه کرد؟ کتاب را خانهٔ واقعی و قلمرو خود ساخت… نکته ای که برای من جالب بود تشابه زیادی است که بین یک یهودی و یک نویسنده وجود دارد که به طرز شگفتآوری مرا مجذوب کرد… و کمکم به خود گفتم: درست مثل من. گرچه من در فرانسه خانه داشتم، اما محیط واقعی من نبود. و کتاب جایگزین همه اینها شد. کتاب جای من و میهن من شد، طوری که انگار فقط میتوانستم در کتاب زندگی کنم.
شاعر بزرگ آلمانی فریدریش روکِرت در شعر غمانگیز و زیبای خود به نام “Ich bin der Welt abhanden gekommen” که بعدها توسط گوستاو مالر به شکل موسیقی درآمد، به ما یادآوری میکند که با وجود همه شکستها و رویدادهای تراژیک، میتوانیم به هنر پناه ببریم. “از دست رفته جهانم… من به تنهایی در آسمان خود می زیم / در عشقم / در ترانه ام” (ترجمه از سیاوش لطفی) این قطعه یکی از معروفترین و دوستداشتنیترین اثرات مالر است، یک اثر بسیار شخصی که بازتابی از زندگی و دیدگاه هنری خود آهنگساز است. روکِرت نیز در زمان انقلاب آلمان در سالهای 1848- 1849 مجبور به فرار از خانهاش در کوبرگ شد و چندین سال را در تبعید خودخواسته در سوئیس سپری کرد. در طول این مدت، او نیز مانند ژابس، شعرهای بسیاری نوشت که بازتابی از احساسات او درغربت و نوستالژی برای احساس تعلق به سرزمینش بود.
شاید ادمون ژابس کاملا آواره نبود. شاید قرار است تا همیشه در قلبمان کمی آواره بمانیم. یا اگر خوششانس باشیم، در کلمات خانهای پیدا کنیم. دنیا پر از داستانهای شگفت انگیز انسانهایی است که زبان جدیدی برگزیده اند و داستانهای خود را نوشتهاند. در زبانِ جدید خانه کرده اند و حتی به زیبایی آن افزوده اند. مثلا جوزف کنراد، یک لهستانی که انگلیسی را خانۀ خود کرد و رمانهای زیبایی نوشت و یکی از تاثیرگذارترین نویسندگانِ زبان انگلیسی شد. ادمون ژابس هم یکی از اینهاست. او برای همهٔ انسانهای از جا کنده شده و بی سرزمین نوشت تا برای لحظهای بتوانیم طبیعت گذرا و موقتی زندگی را فراموش کنیم، مانند شن در باد.
Leave a Reply