دفتر خاطرات روزانه: نوشتن با این وحشت

Joseph Alleman
نوشته هشام مطر
در ماه نوامبر، چند روز پس از اتتخاب دونالد ترامپ به ریاست جمهوری، برای خوانش کتابم در کتابخانه عمومی “فایتویل” به آرکانزاس پرواز کردم. هواپیمایم درست پیش از غروب به زمین نشست. زمین رنگ خاک رس بود، درختان آخر پاییز انگار که در آتش شعلهور باشند، می درخشیدند و گاوها که در سکون کامل می چریدند، سیاه بودند. هیچ کس را آنجا نمیشناختم. دوست لیبیایی ام نوشته بود که یک شاعر سوری در دانشگاه آرکانزاس تدریس میکند. اما نمیتوانستم نامش را به خاطر بیاورم و ایمیلی که برایم فرستاده بود، انگار ناپدید شده بود.
در مسیر فرودگاه به هتل از مزارع دامداری گذشتیم. معماری آمریکایی حتی پس از قرن ها، با تمام قطعیت عجولانه اش، هنوز موقتی به نظر می رسد. هر مزرعه تا مزرعه بعدی با فاصله ای به وسعتِ هیچ پر شده بود. یاد آن دریانورد روسیاه اتریشی افتادم، که خیلی کوتاه در رمان “لرد جیم” ظاهر می شود. وقتی کنترل اعصابش را از دست می دهد، به انگلیسی ناقص به تته پته می افتد: “من آمریکن شهروند می خواهم شد.” راوی کنراد به ما میگوید که هنگامی که اینها را می گفت، غضبناک و خشمگین بود و پاهایش را اینسو و آنسو حرکت می داد انگار که بخواهد قوزک پایش را از چنگالی ناپیدا و اسرار آمیز که نمی گذاشت از آن نقطه تکان بخورد رها سازد. تصویر یک مرد گنده درگیر خلاص کردن خودش در حالیکه به تاکید اعلام می کند که قصد دارد هرجور شده خودش را از شر تاریخ رها کند، در هواپیما به خنده ام انداخته بود.
چرا «لرد جیم»؟ چندین بار آن را خوانده بودم ولی با این حال آن را در لندن مثل یک طلسم خوش شانسی در کیفم گذاشتم و آوردم. مشتاقانه منتظر این سفرها بودم، رفتن به جاهایی در آمریکا که قبلا نرفته بودم، جاهایی مثل آرکانزاس، و آنهم درست در زمانه ی انشقاق سیاسی. با اینکه در آمریکا به دنیا آمدهام، همسرم اهل آنجاست، و پدر و مادرم اولین سالهای ازدواجشان را در آنجا گذراندهاند، و مثل اکثر عربهای هم نسلم از فیلم ها، کتابها و موسیقی آمریکایی در امان نبوده ام ، هیچ کشوری نیست که مرا به این اندازه دچار اندوه و ملال کند. هیچ کجا تا این حد احساس خارجی بودن به من نمی دهد و مرا دچار بی مکانی و بیزمانی نمی کند. انگار درست در لحظهای که در این کشور فرود میآیم، دروازهها پشت سرم بسته می شوند.
شاید به همین خاطر لرد جیم را آوردهام. جملات کانراد حس نا کجایی را در من کمتر می کند، و جای تعجب دارد چون خود این جملات، تصاویری دقیق از بی مکانی اند که اغلب درباره مردانی اند اسیر شرایط، که بیش از آنکه تابع مصالح جمعی باشند، بر اساس کد و اصول شخصی عمل می کنند. خشم عمیق لرد جیم به خاطر انتخابی نیست که برایش بدنامی می آورد؛ لحظه ای که از سر ترس و ناچاری مسافران کشتی اش را رها می کند تا جان خودش را نجات دهد. نا امیدی او لایه های عمیق تری دارد. در حقیقت سرخوردگی او به خاطر شکست نیست، بلکه چیزی است که شکست درباره طبیعت انسان آشکار می کند: آسیبپذیری انسان در برابر ترس و نپذیرفتن بخشش. در نهایت، این رمان بیش از هرچیز درباره ی شرم است.
نکته ی درخشانی که همیشه درباره ی کنراد به آن اشاره می شود این است که اوچندین اثر بزرگ نوشت ولی نه به زبان مادری اش، لهستانی، و نه به زبان دومی که به راحتی در دسترسش بود یعنی فرانسه، بلکه به زبان انگلیسی و حتی تا جایی در این زبان پیش رفت که مبدع نثری شد که نه تنها متعلق به خودش بود بلکه یکی از زیباترین نثرهایی است که تا به حال به زبان انگلیسی نوشته شده است. اما چیزی که برای من جذاب است، این است که او چگونه عمداً یا صرفا به دلیل عادتی که در سالهای دریانوردی خود کسب کرده بود، یا به عنوان واکنشی در برابر فرهنگ انگلیسی که به نظر نفوذ ناپذیر می آید، وقتی که در بیشاپسبورن کنت خانه کرد، توانست در ادبیاتش چیزی پدید آورد که میتوان به آن هنر تردید در حکم تعلیقی[1] نام نهاد. با خواندن آثارش به این فکر می افتیم که چه می شد اگر تاریخِ انسانیت جور دیگری پیش می رفت و ما کمتر به ملیت و بیشتر به طبیعت تعلق پیدا می کردیم.
اتاق هتل را تحویل گرفتم و به کتابخانه رفتم. قرار بود قسمتی از کتاب جدیدم “بازگشت” را بخوانم که شرحی از بازگشتم به لیبی پس از ۳۳ سال تبعید است. مثل همیشه، بیش از حد روی قسمتی از کتاب که باید بخوانم فکر کرده بودم و باز هم مثل همیشه درانتخابم تردید داشتم، حتی وقتی که به سمت سن سخنرانی می رفتم. تماشاگران را که نگاه کردم، چهرههایی از سنین مختلف دیدم. چند چهره عرب را میتوانستم ببینم. عرب ها در آرکانزاس؟ تعجبی هم ندارد. به هر حال اینجا مکانی جدید است، جایی که سالهاست آدم ها به آن می گریزند، چه برای فرار، چه برای ساختن یک هویت جدید.
پس از خواندن کتابم به سوالات شنوندگان پاسخ دادم. پس از آن، مدیر برنامه اعلام کرد که زمان تنها برای یک سوال دیگر باقی مانده است. خانمی که در انتهای این سالن بزرگ، تمام مدت پشت به دیوار ایستاده بود، گفت:
“من اهل سوریه هستم، نمی دونم چطور باید این سوال را بپرسم، ولی … من کتابهای شما را خوانده ام و چیزی که نمیفهمم اینه که چطور میتونین در چنین زمانه ای بنویسین؟ با تمام اتفاقات وحشتناکی که در لیبی، سوریه و نواحی ما رخ می ده، با دیدن تصاویر و شنیدن داستانها، همه این چیزها” و بعد صحبتش را قطع کرد. ” نمی تونم به چیز دیگه ای فکر کنم چه برسه به نوشتن. فکر میکنم ایمانم رو از دست دادم. آیا میتونین چیزی بهم بگین؟”
نمیدانم چرا، شاید برای بیان قدردانی از پرسشکننده، یا برای نشان دادن آسیبپذیری بیشتر خودم نسبت به پرسش او، یا شاید هم برعکسش، خودم را ناخودآگاه از پشت سکوی سخنرانی بیرون کشیدم و به لبهی سن رفتم تا به نزدیکترین نقطه با او برسم. آیا ممکن بود او شاعری باشد که دوستم گفته بود؟
من با اشاره به “غریزه ” اش جوابم را آغاز کردم و گفتم که شکلی که سوال را مطرح کرده، فرض را بر این می گذارد که رابطهای بین ادبیات و زندگی وجود دارد و اینکه این رابطه اهمیت دارد و بعد اضافه کردم، نکته جالبی که در مورد سوال شما وجود دارد این است که خودش جواب خودش را می دهد.
همانطور که من در یک سر سالن ایستاده بودم و او در سمت دیگر، و تمام افراد نشسته در این بین، دوباره یاد “جیمِ کنراد” افتادم که نمی توانست از سرنوشتش فرار کند. جملاتی را که او را توصیف می کرد یادم آمد که در بازخوانی ام، زیر آنها خط کشیده بودم تا ازبر کنم:
“به خاطرتمام نیاکان خویش آنجا ایستاده بود، به خاطر مردان و زنانی که به هیچ رو باهوش یا بامزه نیستند، اما هستی شان بر شالوده ایمانی خالص استوار است، و بر شالوده غریزه شهامت. منظورم شهامت نظامی، و یا شهامت مدنی و یا نوع ویژه ای از شهامت نیست. منظورم قدرت ذاتی است برای چشم در چشم وسوسه دوختن، آمادگی ورای خرد، اما خدایی اش را بخواهید، بی هیچ جلوه فروشی، مقاومتی ناخوشایند و بی قواره اما پر ارزش – مقاومتی مقدس در برابر وحشت های بیرونی و درونی، برابر قدرت سهمگین طبیعت و فساد دلفریب انسان ها که از ایمانی سرچشمه می گیرد که در برابر حقایق و مثالهای عینی و اغوای ایده ها، آسیب ناپذیر است. لعنت بر باورها! که ولگردان و خانه به دوشانی اند که حلقه بر در ذهن می زنند و هر یک سهمی کوچک از وجود آدم بر می گیرند و ذره ذره می برند از این باور به معدودی تصور ساده، که در صورت تمایل به آبرومندانه زیستن و آسان مردن باید به ریسمان آنها چنگ زد.”
و بعد در همین حال که وسط سن کتابخانه ایستاده بودم، تصویری از مردان، زنان و کودکان در قایقهای کوچک میان دریای مدیترانه در ذهنم تداعی شد. خانم سوری که شاید شاعری بود که دوستم درباره اش گفته بود، ادامه داد که فریضههای انسانی و سیاسی عصرمان، وحشت – این واژه را دوباره تکرار کرد – این وحشت باعث شده بود که نتواند بنویسد. در حین این حرفها، دختری را به یاد آوردم که به تازگی مصاحبه ای از او دیده بودم. شاید هشت یا نه ساله بود و در فضای باز نزدیک بند رختهایی که میان خرابه ها کشیده بودند، ایستاده بود. صورتش با گرد و غباری سفید پوشیده شده بود، انگار که در بازی بچگانه اش از شن و ماسه های خرابه های بمباران به عنوان پودرآرایش استفاده کرده بود. چشمانش گویی متعلق به یک زن خسته بود و بیش از سن و سالش نشان می داد، چشمانی که نمی خندیدند و تمامی بار لبخند را انداخته بودند روی دوش لبها. خبرنگار که یک مرد بود با میکروفون بزرگی به سوی او خم شده بود و از او پرسید که نامش چیست. میشد دید که دختر آماده بازیگوشی است. پشت خود را صاف کرد و سعی کرد آماده به نظر برسد، به گونهای که انگار این مصاحبه درباره تعطیلاتش است یا شاید درباره زیبایی شهر مادری اش، حلب، یا رنگ مورد علاقهاش یا حتی اینکه وقتی بزرگ شد می خواهد چه کاره شود.اما سوال اول خبرنگار درباره هیچکدام از اینها نبود. او پرسید: “پدرت چطوره؟” ، دختر گفت: “شکر خدا”.
– بابات کجاست؟
– چی؟
– پدرت، بابات، کجاست؟
– چی؟ دوباره تکرار کرد و به نظر می رسید فهمیده است که دیگر نمی شود بیشتر از این بازی کرد، بنابراین داوطلبانه گفت: “بابا؟”
خبرنگار گفت: ” آره.” و یک آن فکر کردم شاید او پدرش است که جلوی دوربین دارد با او شوخی میکند.
– او اینجا نیست.
و درست در همان لحظه، چیزی فوقالعاده رخ داد: چشمان سیاهش فراخ تر شد، به نظر میرسید که از خبرنگار می خواهد که زیاد روی این موضوع نماند و اگر ممکن است سوال دیگری بکند، شاید سوالی درباره غذای مورد علاقهاش، یا اینکه او سگ را ترجیح میدهد یا گربه. و اما در عین حال درکمال ناراحتی شکست را هم پذیرفته بود:
– بابام، اون مرد.
– مرد؟
خبرنگار ادامه داد: “چطور؟ کجا مرد؟”
دختر گفت: “خب”، در اینجا دیگر نتوانست خودش را نگه دارد. سرش به یک طرف کج شد و صورتش که تا به حال جوان بود، در اطراف چشمانش پیرشد و فروپاشید. “او کشته شد، آنها او را کشتند.”
– چه کسی؟ کی او را کشت؟
– یعنی چی؟
به گریه افتاد: رژیم، البته رژیم. پس کی؟
– پس اون شهیده.
خبرنگار شروع به تعارفات رایج کرد: “اون تو بهشته، قوی باش، ایمان داشته باش.”
اما نگاه دختر به دوردستها بود و دیگر حرفهای خبرنگار را نمی شنید.
زن سوری در کتابخانهٔ فایتویل پرسید: “در این روزهای جنگ و ویرانی، ادبیات چه کار میتواند بکند؟”
صبر کردم تا صحبتهایش تمام شود. “غریزهی شما…”، دوباره شروع کردم. میخواستم نظرم را ادامه دهم، تعادل خود را بازیابم و تا جایی که می توانم دقیق و صبور باشم، زیرا مسایلی جدی در میان بودند و ممکن بود به راحتی در جای نادرست قرار بگیریم. گفتم: “غریزهی شما…اینکه سیاست و ادبیات به هم پیوند دارند، درست است، اما این جمله را با احتیاط بیان کنیم چرا که این رابطه ای مستقیم یا یک سویه نیست. اگر بخواهیم دو قطبی نگاه کنیم که یک طرف کسانی هستند که معتقدند که ادبیات هیچ ربطی به سیاست ندارد و در سوی دیگر کسانی که اصرار دارند هر چیزی، از جمله ادبیات و حتی جوری که یک بچه حرف می زند، یک عمل سیاسی است، پس لعنت به هردو، چون هردو موضع مستبدانه اند.”
ذهنم هنوز با دخترک اهل حلب بود که پدرش را از دست داده بود. به سمت دوستانش دوید. چیزی در گوشی چیزی به آنها گفت و برگشت و به خبرنگار نگاه کرد. عجیب بود که اشکی از چشمانش سرازیر نشد و خاک روی گونه هایش را نشست.
ادامه دادم: به عبارت دیگر، یکی از خطراتی که فکر میکنم نویسندگان منطقه ما باید از آن اجتناب کنند، پایبندی به منطق گفتمان ارائه شده است. بزرگترین خطری که استبداد دارد این است که میتواند ما را به گزینه های خودش محدود کند و نه تنها به ما بگوید که چطور باید زندگی کنیم، بلکه چگونه فکر کنیم و خلاقیت بورزیم.
در همان لحظه ها بود که من به آن خبرنگار تبدیل شده بودم و خانم سوری کتابخانه به دخترک. حالا تمام حواس او به من بود.
به زن سوری در کتابخانه گفتم: هر کسی در زندگی روزمرهاش، باید راهی برای درگیری با آنچه در حال رخ دادن است پیدا کند. لازم است راهی برای توجه به واقعیت اطرافمان پیدا کنیم. واژههای “هرکسی”، “باید” و “لازم است” در گلویم گیر کرده بودند و به سختی بالا می آمدند.
زن سوری لب به سخن باز کرد:” اما…” ولی مدیر برنامه اعلام کرد که زمان تمام شده است.
بعد از برنامه، زن سوری نزد من آمد و با محبت گفت: ممنونم، حرفهای شما برایم الهام بخش بود.
اسم دوستم را آوردم و او با لبخند گفت: بله، به من گفته بود که شما می آیید.
گفتم: به حرفهایی که زدم اعتقاد دارم، اما آن چیزی نبود که میخواستم بگویم یا اگر بخواهم دقیقتر بگویم همه ی آنچه میخواستم بگویم نبود. چیزی که سعی داشتم بگویم این است که دقیقاً به خاطر این وحشتی که در جریان است باید بنویسیم و باید خودمان را از هرگونه التزام رها کنیم، حتی التزام هایی که تقدیس می شوند، مثل نوشتن درباره رنج. و من این را به این دلیل نمیگویم که باور دارم نویسندگان از التزام آزاد هستند، بلکه به این خاطر که میدانم بهترین راه برای زنده نگه داشتن ادبیات آزادی آن است. آنچه مینویسید باید شما را غافلگیر کند، و اگر هرکدام ما این فرصت را پیدا کردیم، باید بدون مانع بنویسیم.
چون این بار روی سن و دربرابر تماشاگران نبودم به خودم اجازه ی صحبت بیشتری دادم و در پایان صجتمان متوجه شدم که چهرهی او تغییر کرد و همدلانه تر شد. احساس خوبی داشتم، انگار که برنده شده بودم. اما آن شب خوابم نبرد. صدایش در ذهنم بود، طوری که به دیوار انتهای سالن تکیه داده بود، به کلماتی که گفته بود و بهنظر میرسید که او و من لبهی صخرهای ژرف ایستاده ایم و سعی داریم تمام شجاعتمان را جمع کنیم تا بتوانیم به پایین نگاه کنیم.
من فکر نمی کنم که مردم بدانند الان چه زمانه سختی برای عربهاست. مدتهاست که سخت است. به عنوان مثال، فکر نمی کنم مردم متوجه باشند که ذره ذره خورده شدنِ فلسطین، طی این سالها چقدر وحشتناک بوده است. حتی خود ما عرب ها هم به عمق تأثیرات روانی که بر ما گذاشته آگاه نیستیم. نا امیدی و خشم و نفرت از خود، متاسفانه باعث شده که خیلی عرب ها هم درکوبیدن فلسطین شریک شوند. و بعید می دانم بدانیم که این سرخوردگی طولانی و دراز مدت، چه اندازه سیاستهای ما را تحریف کرده است. این تلاش برای تقلیل فجایع و پیچیدگی های خاورمیانه به مساله فلسطین نیست، بلکه برای نشان دادن تاثیر عمیقی است که این مساله بر زمانِ حال ما دارد. هرگونه اقدام تجاوز و اشغال، مداخله و دستکاری نه تنها توسط قدرتهای غربی بلکه توسط حاکمان استبدادی خودمان، همه از یک قماش اند. من فکر نمی کنم تماشای قصابی شدن مردم خودمان و به دستِ خودمان به هیچ رو آسان باشد. جنگ داخلی یک درد ملی است، اما شاید بیش از هر چیز، یک تراژدی شخصی است. تراژدی ای که هرلحظه با ماست وانسان را به حیرتی بی پایان وا می دارد. در جنگ داخلی، پناهی نیست.
من به شاعر سوری که در آرکانزاس زندگی میکرد نگفتم که در طول انقلاب لیبی بارها و بارها به این فکر افتادم که قلم را زمین بگذارم و اسلحه را بردارم. به او نگفتم که نوشتن فقط زمانی موثر است که از آن به عنوان اسلحه استفاده نکنیم وهر بار که تلاش کردم تا از آن استفاده دیگری بکنم، احساس خیانت کرده ام. ای کاش به او گفته بودم. کاش به او گفته بودم که نوشتن در مورد آزادیِ خود بسیار سختگیر است و همواره بر علیه ساده انگاری و ظلم است، چون طبیعتش این است، که پیچیدگی را ترجیح می دهد و دوستدار زنان و مردانی است که برعلیه ندای قلبی خویش قیام می کنند و به امکانِ “دیگری بودن” علاقمند است و علاقمند است به هستی کنرادی، و فراتر و بالاتر از هرچیز، به “انسان” بودن.
مهدی
من با خودم همیشه این سوال را پرسیده ام که نه تنها ادبیات که در معنی جامع تر “هنر” در روزگار امروز دقیقا چه کمکی به بشریت میکند. به جز اینکه صبح ها در قطار یا مترو برای اینکه سرگرم باشیم چند صفحه ای کتاب بخوانیم یا شب ها قبل از خواب برای اینکه چشم هایمان گرم شود یک قسمت از سریال نتفلیکس را ببینیم. هنر برای من در این سن و با این فهم و تجربه امروز من ( شاید پیش از این طور دیگری فکر میکردم و بعد از این هم نظرم عوض شود) جز مخدّری که چند ساعتی من را از دنیای سیاه و شلوغ و بی رحم اطرافم فارغ کند هیچ نقشی ندارد. نسبت به اینکه چه به عنوان یک هنرمند و چه به عنوان یه مخاطب اثر هنری قرار است در جهان انسان بهتری باشیم ( با هر تعریفی که از انسان بهتر داریم) کمی مردد هستم.
کیوان
تامل برانگیز بود.
نادیا
مقاله خیلی خوب بود و خیلی هم خوب ترجمه شده بود البته من فکر می کنم هشام مطر با همه تلاشی که می کند که خلافش را در این مقاله ثابت کند، سیاست را هم به طور هنرمندانه ای با ادبیات خاص خودش تلفیق کرده است . البته مبنای نظر من دو کتابی است که خوانده ام.