دوستان من، آخرین رمان هشام مطر

آنها که ترک خانه کرده وبه سرزمینی دیگر رفته اند و یا درتبعید زندگی می کنند، می دانند که تعلق خاطر پیدا کردن دوباره چقدر پیچیده و سخت است. وابستگی به یک مکان و یا حتی یک گیاه کوچک آپارتمانی و هرچیزی که تصوری از پابرجا بودن و دائمی بودن بدهد، تو را عذاب می دهد چرا که نمی دانی مقصد بعدی ات کجاست و حتی اگر بدانی، در خفا فکر می کنی که شاید روزی برگردی. و اگر حضور کتابها در کنارت برایت یک ضرورت باشد چه؟ حتی تصور یک کتابخانه کوچک شخصی آرزویی محال می شود. آخرین رمان هشام مطر به عنوان “دوستان من” درباره سه دوست لیبیایی است که در تبعید زندگی می کنند. یکی از این سه نفر به کتاب اعتقادی ندارد و معتقد به عمل است. دیگری نویسنده ای در تبعید است که با مجموعه کوچکی از کتابها در چمدانش بیقرار و سرگشته از شهری به شهر دیگر می رود و قهرمان داستان که موفق شده است کتابخانه کوچکی در آپارتمان محقرش در لندن دست و پا کند. ما با خالد، شخصیت اول رمان در خیابانهای لندن راه می رویم و با او به گذشته می رویم وخاطرات دوستی اش، حادثه سفارت لیبی و بهار عربی را مرور می کنیم.

هشام مطر رمان “دوستان من” را با یک جمله بسیار طولانی و زیبا آغاز می کند:

” این البته غیرممکن است که بدانیم در قلب کسی چه می گذرد، ناممکن تر از همه در قلب خودمان و آنهایی که می شناسیم و به خصوص آنهایی که خیلی خوب می شناسیم، ولی از اینجایی که من ایستاده ام، طبقه بالای ایستگاه کینگزکراس، جایی که می توانم دوست قدیمی ام حسام زوا را زیر نظر داشته باشم که از طبقه همکف عبور می کند، احساس می کنم که به وضوح درونش را می بینم، خیلی دقیق تر از همیشه، انگار که تا به امروز، طی دو دهه ای که همدیگر را می شناختیم، دوستی مان یک پژوهش بوده است و درست همین حالا که از هم خداحافظی کردیم، پرتره اش به ناگهان وضوح پیدا کرده و شاید این کاملا طبیعی است و تغییر گریزناپذیر است وقتی که دوستی ای به ناچار به پایان می رسد یا کم سو می شود ویا خیلی ساده به هیچ تبدیل می شود، مانند سرنوشتی که همواره به ما نزدیک تر می شود، انگار که کسی از فاصله ای دور به سمت ما قدم برمی دارد و زمانی چهره اش را تشخیص می دهیم که دیگر برای سربرگرداندن خیلی دیرشده است.”

 
در یک مصاحبه، او اشاره می کند که حدود 10 سال این پاراگراف را با خود حمل می کرده و همواره از خودش می پرسیده که این آدم ها که هستند و چه می خواهند بگویند؟ او می خواست درباره بهار عربی و حادثه سفارت لیبی بنویسد اما به نظرش زمان مناسبی برای این کار نبود. پس از نوشتن چندین کتاب، در سال 2024، او سرانجام موفق به بازگشت به این موضوع می شود.


در 17 آوریل 1984، تظاهرات سازماندهی شده توسط مخالفان دیکتاتوری لیبی دراعتراض به اعدام های گسترده جلوی سفارت لیبی در لندن برگزار شد. در طول تظاهرات، تیراندازی از داخل سفارت، باعث زخمی شدن چندین تظاهر کننده و کشته شدن  یک فرمانده پلیس زن به نام ایوان فلیچر، که در نزدیکی ایستاده بود، می شود. در نتیجه، سه دوست که دراین تجمع شرکت کرده بودند، با زخمی شدن دو نفر از آنها و فراری شدن دیگری، دیگر نمی توانند به زندگی خود برگردند. این جوان ها شروع به ابداع یک زندگی جدید در تبعید می کنند. رمان دوستان من، حقایق تاریخی را در مکالمه با شخصیت های خیالی قرار می دهد وآنقدر در این کار موفق است که طی خواندن درباره کاراکترهای رمان در مورد واقعی بودن یا نبودن آنها شک می کنیم.

چگونه می توان در مورد یک رخداد تاریخی که بر قلب و روحمان اثر گذاشته نوشت؟  چگونه  می توان به قلب رویدادی وفادار ماند و آن را تبدیل به یک مستند یا یک گزارش نکرد؟  هشام مطردر مصاحبه اخیرش با کریستین امان پور در مورد چگونگی نوشتن می گوید: “در هر انقلاب، مردم بر اساس خلق و خوی خود عمل می کنند، جایی که مردم  می ایستند، همیشه به دلیل ایده آل های فکری و اخلاقی و غیره نیست…معمولا چیزی است که من به آن خلق و خو می گویم. یک جور سلیقه شخصی است و من فکر می کنم که رمان،  مکانی برای پرداختن به این خلق و خوست.”

رمان با یک بدرقه آغاز می شود. ما جایی خالد را ملاقات می کنیم که درحال خداحافظی با دوست صمیمی اش حسام زوا در ایستگاه قطار است. بعد از این خداحافظی خالد تصمیم می گیرد پیاده به خانه برگردد و در طول این مسیر ما همراه با خالد خاطرات گذشته و احساسات درونی و عشق ها و حسادت های پنهان در لایه های دوستی را مرور می کنیم. از این نظر رمان شبیه به خانم دالوی ویرجینا وولف است. خانم دالوی صبح از خانه برای خرید گل برای مهمانی شب خارج می شود و تا به خانه برسد تمامی افکار پنهان او را دنبال می کنیم. نام ویرجینیا وولف چندین بار در این رمان ظاهر می شود. یک بار وقتی که خالد برای پذیرش گرفتن از کالج مصاحبه می شود و پاراگرافی از خانم دالوی را برای او می خوانند و از او می پرسند آیا نام نویسنده را می داند؟ خالد نمی داند ولی فکر می کند که نوشته زیبایی است. بار دیگر وقتی است که خالد و حسام از روی نقشه ای که حسام علامت گذاری کرده به زیارت خانه نویسندگانی می روند که بخشی یا تمام زندگی شان در لندن سپری شده است. جایی به پله های ورودی خانه ویرجینیا وولف می رسند: ” اندکی معطل کردیم، انگار که منتظرمان است.” این کتاب پر از نامها و یاد نویسندگانی است که در غربت خودساخته یا تحمیلی در لندن زندگی کرده اند: جین ریس، جوزف کنراد،  فورد مدوکس فورد، هنری جیمز، ازرا پاوند، تی.اس.الیوت، دامبوتزو مارچیبا و رابرت لویی استیونسون.

کتاب با دقت و توجه یک معمار ساختاربندی شده است. نثر زیبایی دارد و فصل ها بسیار کوتاه هستند اما حواس را از روایت پرت نمی کنند. راوی قصه، سررشته نخی نامرئی را به خواننده می دهد و او را به راحتی در زمان به جلو وعقب می برد. کاراکتر دیگری که حضوری پررنگ در این رمان دارد، شهر لندن است:

” لندن، شهری که در طی سه دهه گذشته سعی کردم به خانه تبدیلش کنم، با قطعیت فکر می کند. از طبقه بندی لذت می بَرَد. این خطی است که خیابان را از پیاده رو جدا می کند، شخصی را از شخص دیگر، و وانمود می کند که مثل یک آزمایش علمی قطعیت دارد.حتی سایه ها هم جای مخصوص خود را دارند و لندن برای آدم هایی مثل من که می توانند یک عمر اینجا زندگی کنند ولی مانند یک روح نامرئی بمانند،شهر سایه هاست.”

دیگر اثری از پدر ناپدید شده در این کتاب نیست، اما هنوز هم تبعید، مهاجرت، زندگی زیر بار خشونت دیکتاتوری و آرزوی بازگشت از موضوعات اصلی کتابند:

“به زودی برمی گردی خانه.” هربار که با مادرم تلفنی صحبت می کردیم، این را می گفت و من هم میگفتم: بله. نه به این دلیل که باور داشتم، تنها به این خاطر که نمی دانستم چطور باید جواب بدهم. چطور بگویم که همانقدر که دلم برای بنغازی تنگ شده است به همان اندازه از بازگشت وحشت دارم. زندگی ای که اینجا برای خودم دست و پا کرده ام به مویی بند است. باید دو دستی آن را بچسبم. این تنها زندگی ای است که بلدم. برای بازگشت باید این زندگی را فراموش کنم و با اینکه دلم می خواهد فراموش کنم، می ترسم که نتوانم دوباره زندگی دیگری بسازم حتی در بستر زندگی قبلی. اینکه تو می توانی برگردی افسانه ای بیش نیست و خیالی وهم است که وقتی یکبار ریشه کن شدی، بار دوم بهتر از پس آن برمیایی.”


آیا این افکار نویسنده از زبان قهرمان اصلی داستان است؟ شباهت هایی بین زندگی خالد و نویسنده وجود دارد اما این رمان زندگی نامه نیست. وقتی حادثه سفارت لیبی اتفاق افتاد هشام مطر سیزده ساله بود و به خاطر می آورد که این ماجرا را روی صفحه تلویزیون دیده است و تاثیری عمیق روی او گذاشته است.

اما بیشتر از همه، این کتاب در مورد دوستی مردانه است و این سوال که مرد بودن یعنی چه؟ سوالی که ممکن است امروز چندان ضروری به نظر نرسد اما این رمان مثل کارهای قبلی مطر، در نهایت در مورد پیچیدگی های انسان بودن است. ارتباطی که ما با یک انسان دیگر شکل می دهیم، تمام لحظات شادی و غم، صمیمیت و چیزهایی که در مورد آنها صحبت می کنیم، چیزهایی است که دوست داریم درباره آنها صحبت کنیم و نمی کنیم، همه در این کتاب پنهانند و برای آن که قبلا  هشام مطر را خوانده است، خواندن این رمان مثل قدم گذاشتن در اتاق هایی آشنا و ملاقات با روح تاریخ همراه کسی است که انگار او را می شناسیم.


*اگر میخواهید بیشتر در مورد هشام مطر بخوانید:

You Might Also Like

Leave a Reply